چگونه مادر شهید رئیسی خبر شهادت فرزندش را دریافت کرد؟/ محمدحسن رییس الساداتی: شهید رئیسی تمایل نداشت تا شهرت بر زندگی‌اش تأثیر بگذارد

محمدحسن رییس الساداتی، برادر شهید آیت الله سید ابراهیم رییسی، به یادآوری و بازگو کردن خاطرات خود از این شهید خدمت پرداخته است.

بخش‌هایی از این گفتگو را به نقل از فارس مطالعه کنید؛

* ما پنج فرزند هستیم و من آخرین پسر این خانواده به شمار می‌روم. اختلاف سنی من با حاج آقای رییسی ۱۸ سال است. آن دوران که به یاد دارم، حاج آقای رییسی ازدواج کرده و در منزل خود زندگی می‌کرد.

* حاج آقای رییسی جلسه‌ای ماهانه را برگزار می‌کرد که تمام اعضای خانواده در آن حضور داشتند تا یکدیگر را ملاقات کنند. همه ما به خوبی می‌دانستیم که یک بار در ماه، این فرصت را داریم که در کنار حاج آقا باشیم. اما شهید رییسی فقط به همین دیدارها اکتفا نمی‌کرد. او هر ماه روضه‌ای را برپا می‌کرد و هیچ‌گاه این مراسم را ترک نمی‌کرد. اگر در تهران بود، این روضه در یک حسینیه در تهران برگزار می‌شد و اگر در مشهد بود، در حسینیه امام رضا علیه‌السلام واقع در خیابان هاشمی‌نژاد برگزار می‌گردید. حاج آقا ارتباط عمیق و نزدیکی با اهل بیت داشت.

* حاج آقا هرگز به موضوع پارتی بازی روی نمی‌آورد. هرگز ندیدم که به خویشان و نزدیکان خود به گونه‌ای ویژه بنگرد. او همیشه می‌گفت هر فردی باید خود اقدام کند و کارهایش را انجام دهد. بارها پیش آمده بود که برخی انتظار داشتند حاج آقا در استخدام، وام و این دسته موارد دخالت کند تا امورشان سریع‌تر پیش‌رود. اما حاج آقا تأکید می‌کرد که خودتان باید مراحل لازم را طی کنید.

* به یاد دارم که روزانه نامه‌های زیادی به دست ما می‌رسید که باید آن‌ها را به حاج آقا می‌رساندیم تا پیگیری شوند. حاج آقا گهگاه که به خانه می‌آمد، نامه‌ها را می‌گشود و می‌خواند. اما او فوراً در مورد آن‌ها تصمیم نمی‌گرفت و می‌گفت که بعداً پاسخ خواهیم داد. یکی از این نامه‌ها مربوط به فردی بود که به شهید رییسی ارائه داده بود و من به ایشان گفتم که با توجه به اقتضای موقع، می‌توانند در همان جا پاسخ دهند. حاج آقا پاسخ داد که نمی‌تواند بدون بررسی، نامه را تأیید یا امضا کند.

* این ویژگی شهید رییسی که نمی‌خواست تحت تأثیر شهرت قرار گیرد، بر من نیز تأثیر گذاشت. برای مثال، زمانی که وارد محیط کار خود شدم، به دلیل این‌که خانواده ما به رییس الساداتی شناخته شده است، از این حیث که کسی متوجه برادری من با شهید رییسی نمی‌شود، خیالم راحت بود.

* اما سپس یکی از آشنایان من در محل کار به استخدام درآمد و دیگران متوجه شدند که من برادر شهید رییسی هستم. پس از شهادت حاج آقا نیز بسیاری تازه دریافته بودند که منزل خانواده شهید رییسی در همین محل قرار دارد و بعضی از همسایگان حتی از این که ما در اینجا زندگی می‌کنیم، تعجب کرده بودند.

* حاج آقا دو تا سه روز قبل از حادثه بالگرد، به مشهد آمده بود. من پیش از آن در یک مراسم روضه بودم و زمانی که به خانه برگشتم، برادرم را دیدم که نشسته است. این دیدار به صورت ویژه‌ای متفاوت بود و توصیف‌ناپذیر است. دیداری که همیشه در ذهنم باقی ماند.

* ظهر روز حادثه نیز از اداره به خانه برگشتم، ناهار خوردم و به اتاق رفتم تا استراحت کنم. پس از مدتی، تلویزیون اولین خبرها درباره این واقعه را اعلام کرد. ابتدا باورم نمی‌شد که ممکن است برای رییس‌جمهور اتفاقی رخ داده باشد.

* من هم مانند سایر مردم در حال پیگیری ماجرا از طریق رسانه‌ها بودم و چندین بار از طریق نزدیکان به حاج آقا تماس گرفتم و وضعیت را جویا شدم. لحن گفتگوها و نکاتی که مطرح می‌شد، چندان امیدوارکننده نبود. همانند همه افراد، آن ساعت‌ها را با تنش و اضطراب سپری کردم. حتی برخی از اهالی محل در خیمه الانتظار، در تکیه عزاداری محلی جمع شدند و برای سلامتی او روضه خواندند.

* ساعت‌ها گذشت و هنوز خانواده هیچ اطلاعاتی نداشتند تا این‌که رسماً خبر شهادت آیت‌الله رییسی اعلام شد. دچار عواطف گوناگونی شدم. نمی‌دانستم چگونه باید این خبر را به مادرم منتقل کنم. از شدت شوک و سردرگمی در اطلاع‌رسانی به مادر، خود را مشغول کارهای دیگری کردم، اما از ظهر به بعد کم‌کم مهمانان به خانه می‌آمدند.

* برخی از افراد کمک کردند و جلوی در خانه، پرچم سیاه و بنری نصب کردیم. در حالی که هنوز مادر خانواده از اینکه چه بلایی بر سر پسرش آمده است، بی‌خبر بود. همه ما نگران حال مادر بودیم. ابتدا تصمیم داشتیم کمی زمان بگذاریم و به آرامی به او بگوییم. اما مادر به شدت منتظر حاج آقا بود. چون او معمولاً تماس می‌گرفت و حال مادر را می‌پرسید. روش او این بود که نمی‌گفت آیا به مشهد خواهد آمد یا خیر، تا مادر را مضطرب نکند. ساعت‌ها گذشت و آمد و رفت مهمانان با لباس‌های مشکی و حال و هوای خاص جمعیت، شرایطی را ایجاد کرده بود که مادر به شک و تردید دچار شده بود. به خصوص این‌که اگر حاج آقای رییسی نمی‌توانست به مشهد بیاید، حتماً تماس می‌گرفت تا مادرم آسوده خاطر باشد و استرس نداشته باشد. مادر در انتظار او بود، اما حاج آقا دیگر تماسی نگرفت.
خلاصه، در نهایت تصمیم گرفته شد که به آرامی به مادر خبر دهیم. من در آنجا نماندم. در عصر همان روز، یکی از اقوام به منزل مادر رفت و تمام ماجرا را تعریف کرد، اما مادرم انگار خودش به موضوع پی برده بود. او می‌دانست که دیگر پسرش را در این جهان نخواهد دید.

۲۹۲۱۸

مشاهده بیشتر

نوشته های مشابه

دکمه بازگشت به بالا